New Page 1

عاقبت این نردبان افتاده نیست

(( بی خوابی ))

بی خوابی همین جور توی رختخوابم افتاده و از این گوشه ی تختخواب خودش را می کشد آن گوشه . جایی ، هر جایی که باشم مرا گیر می آورد . این اواخر بیشتر . زمانی بی خود دنبالم گشته بود و انگار دیده بود من به مفتی هم گیر می آیم و همین بود که دیگر نرفت . نرفت و ماند تا این شرف ها به آخر برسد و حتما" لکه ی ننگ من هم . لکه ی مسخره یی را می گویم که برایم مانده و دیگر همین ها . چند بار خواستم بروم جایی که هیچ کس نباشد و ، یک بار هم رفتم و خودم بی خود دلم گرفت . چیزی برای همین چیزهایی کوچک در من مانده که نمی توانم دست بردارم از اینهمه بی خودی و تو مدام می گویی هنوز که بیداری . هنوز هم بیدارم و تا – اصلا " می دانی چه می خواهم بگویم : تا هنوز هست من هم بیدار می مانم . به خاطر چی ندارد . به خاطر این که حرص خودت و خودم را یک جا در بیاورم و خوب دیگر همین . اما یک چیزهایی . بگذار از روز و شبی که دبنگ بودم چیزی نگویم که هر چی می کشم از همین گلدان ها و گل های تشنه یی هست که هی چشم باز می کردم و هی کنار هم ردیف می شدند و لابد همه اش هم من مقصرم . من که هستم ولی نه برای این که انگشت اتهام تو کش بیاید سمت من . خیلی که هنر کرده باشم همین هستم که می بینی و تازه مگر یک آدمی مثل من چقدر تاب می آورد بین اینهمه بی خوابی هایی که توی رختخوابش می لولد . می گویی مال خودت هست . بله دنگ خودم هستند ولی چند تایی از آن ها را نمی شناسم . چندتایی از آن ها عمر اسطوره یی دارند . فکر کنم مال اجدادم باشند . اجداد من با آن همه آیینه که ول کرده اند توی این خانه درندشت و تو خودت بگو بین این همه آیینه من چطوری می توانم بخوابم . وقتی حس می کنی اینهمه آیینه مراقبت هستند و راستی هم که خودت نمی دانی چه می گویی . این منجلاب بیداری که من توی اش هستم و این خانه ی اجدادی که تو خیلی از غارهایش را ندیده یی و تا من بخواهم بین آن ها عبورت بدهم دیگر چیزی باقی نمی ماند و حتی اینکه من – از منجلاب چه می گفتم؟ تو از منجلاب چه می دانی وقتی که گلویت پر از لجن می شود و نمی توانی بخوابی و هی بیداری می آید روی چشم هایت و هی آیینه می آید روی چشم هایت و هی مراقب ها همه می آیند روی چشم هایت و تو بر و بر نگاهشان می کنی . نگاه هم می کنم و می بینم همه ی این ها که مال من نیستند . اجداد شب زنده دار من در بغل آنهمه خاتون و رختخوابی که بوی اینهمه زن توی خودش گذاشته و تو خودت بگو بین اینهمه بوی زن ، خواب من کجاها رفته که من نه کسی را می بینم که متهم اش کنم و نه یادش بخیر این اتاق روزی آرزوی من بود که حالا دارم عذابش را می کشم . یک بی خوابی سمج را می بینم که از بقیه کمی صبورتر است و رنگش هم اگر اشتباه نکنم گلبهی است . بوی خاصی دارد و اگر بتوانی ببینی اش ناخودآگاه یاد عکس بالای رف می افتی که مال مرحوم باباخان است که عجب پدر سوخته یی بود با آنهمه یال و کوپال که البته مار هستند . بله . مار هستند و از این چیزها تا بخواهی توی غار هست ولی تو نمی توانی توی این غارها بیایی . دستت توی دست هایم هم که باشد باز گم می شوی . خواب گلبهی ، رنگ هم عوض می کند مثل تفنگ خان بابا که تا الان قنداقش چیزی نیست که بوده . می گویند از انگلیسی ها خریده بوده . اتهام دزدیدن هم دارد روی پیشانی اش . داشته باشد . مهم نیستند . سر لوله ی تفنگ درست رو به خواب های من است و عجب گیری کرده ام بین اینهمه زبان نفهم که یکی اش هم تو هستی . و تو که نمی خواهی بین این همه آیینه منتشر شوی ، می توانی ببینی که من بین این همه آیینه خوابم را – نه تو از درزها چیزی نمی دانی . همین طور که غارها را نمی شناسی . توی اوراد پدر بزرگم چیزی را دیده بودم که می گفت این چیزها بین یک بیداری می آید و من خوانده بودم که لحن خوبی ندارد وقتی می خواهی درز آیینه ها را بپوشانی . درز آیینه ها ؟ درز خاتون ها را بگو که یک چیزی از تویش بیرون بیاید . می گویند درز صد تا خاتون را که بگیری خواب خودش می آید . بین آنهمه اجداد اگر درزی مانده باشد چیزی به من نمانده که تو بخواهی اینجوری سرک بکشی توی زندگی من و هی پشت آیینه ها را وارسی کنی و سرآخر هم ببینی که هیچ نیست . هیچ چیزی . ولی این اواخر که بی خوابی رفتارش با من کمی محکم تر شده می خواهم یک روز بیایی و ببینی که روی رف درست پشت قاب عکس ها جانورهایی ریزی هستند که می توانند برایت حکایتی تعریف کنند که شاید شاخ در بیاوری و شاید هم پشت ناخن ات را رویشان بگذاری و له شان کنی . این جانوران ریز شب ها از توی قاب بیرون می آیند . این ها همان نقطه ای ریزی هستند که وقتی جمع می شوند قاب عکس حجیم می شود . این ها یا ذرات ریز تفنگ هستند یا ذرات ریز صورت خان بابا(خال نرسیده ی خاتون) و یا سفیدی پشت عکس که معلوم نیست دشت است یا چیزی دیگر . و تو اگر شب ها بیایی می توانی ببینی که مثلا" توی قاب جای تفنگ خالی ست و معلوم نیست خان بابا برای چی دست هایش اینجوری گرفته و یا مثلا" چرا نصف سبیلش نیست . همان سبیلی که کسی جرات نداشت نگاه چپ به اش بیاندازد . حالا این جانوران ریز گاهی اشتباهی می روند سر جایشان و وقتی می خواهی به قاب نگاه کنی- بگذریم خودت که آمدی می بینی . شاید هم نیایی و یا شاید هم انگشت بگذاری و این ذرات ریز را له کنی که برایم فرقی ندارد . حتی فرقی نمی کند که پدر بزرگ من از درز آیینه بیرون می اید و تو را می بیند که چطور توی اتاق خوابش آمده یی . و تو نه خاتون هستی نه ندیمه یی که بشود با تو هر کاری کرد و اینجاست که من باید بگویم تو کی هستی . اگر چه حتی باباخان هم بیاید باز هیچ کدام از اجداد از حق خودشان نمی گذرند که در مورد تو چیزهایی بدانند و البته بی شعوری مرا که چطور توی این اتاق با اینهمه بوی زن و اینهمه بی خوابی که روی دستم مانده ، تو را آورده ام و نشانده ام روبروی اوراد خانوادگی و تا دلت بخواهد دارم چرت و پرت بهم می بافم و البته آن ها قبول نمی کنند که تو کی هستی . آن ها چه می دانند که تو فقط خودت هستی و هر بار دیگری کسی دیگری هستی و توی این هر بار تو فقط یک چیز می خوانی و می روی میخوابی – خوش بحالت- و بعد باز یکی دیگر از شهر دیگر و از جنسی دیگر می آیی و سر می کنی توی نوشته ها و آیینه و جانوران ریز پشت قاب و – توی غارها نمی توانی بیایی حتی اگر از همه ی قبلی ها حرفه یی باشی و یا فکر کنی که این متن ها را خوب می شناسی و یا شک کردن به این یا آن جمله همه چیز را درست می کند . نه تنها چیزی که درست نمی شود خواب من است که انگار تا این ها هستند و تا تو هستی همین جور بی جواب می ماند و تا صفحه ورق می زنی بی خوابی از این سر رختخواب می آید آن سر دیگر و من چیزی ندارم که از پس این چیزها بر بیایم . حالا وقتی زیاد مرور می شوند شاید جایی بین سطرها مثلا" همان جاهایی که پدربزرگ خوابیده من بتوانم چرتی بزنم وگرنه به امتحانش نمی ارزد. شاید بد نباشد در آخر کار با هم گشتی توی غارهای سفید بزنیم . غارهایی از این دست :

 

blog comments powered by Disqus View Comments
بازدید از این صفحه